خون دل به جای آش شله قلم کار

خون دل به جای آش شله قلم کار
امیر دبیری مهر
امروز قبل از حضور درجلسه اول تدریس حقوق ارتباطات در ترم جدید، از مترو میدان فردوسی که پیاده شدم یادم افتاد نهار نخوردم رفتم آش و حلیم فروشی نبش کوچه شاهرود . سفارش دادم و نشستم مقداری خنک بشه حدود ساعات ۱۴:۳۰ بود …خانمی میان سال حدودا شصت ساله و
بسیار محجوب و محترم و مودب اما با چادر مشکی و رنگ پریده آمد داخل من روبروی در نشسته بودم ومثل همیشه به اقتضای جامعه شناسی ، نظاره گر رفتار مردمان .دیدم این پا و آن پا میکنه برای سفارش دادن .همه قیمتها را پرسید ! آش رشته ؟ حلیم ؟ اش شله قلمکار؟ شله زرد و…کارگر کم حوصله آش فروش
گفت : مادر کدوم را میخواهی ؟زود باش !
خانم آرام گفت هر کدام ارزانتره !!! دلم هری ریخت و تا اخرِ داستان را خواندم . کارگر گفت مال من نیست …قیمت داره
۱۱۰ هزار تومانه …
خانم آرام تر گفت با مادر شهید ارزان تر حساب کن..ناخواسته بغض کردم از این دیدن این صحنه
و شنیدن این مکالمه …آمدم بگم که پسر جان این مادر هر چه می خواهد تقدیم کن من حساب می کنم که شنیدم کارگر گفت اون حاج اقا گفته هر چی میخواهید سفارش بدین ! منظورش مردی پشت سر من بود که با سعادت تر بود …مردی با محاسن سفید و وجیه المنظر …انچنان بغضم سنگین شده بود که جای آش
خون دل می خوردم.
خانم به کارگر گفت من خیلی کم می خورم دارم میروم شورای حل اختلاف زیاد نریز اما بجاش مقداری حلیم بده فردا با خانواده صبحانه بخوریم ..گوشم به حرفها بود و چشمانم تماشاگر آن اما ذهن من در جستجوی نام هایی بود که با نابلدی و ناپاکی ایران عزیز را به اینجا
رساندند که
یک شهروند، آن هم خانم ،آن هم میان سال ،آن هم خانواده شهید اینگونه نجیبانه بین وادی فقر و حرمت و حفظ عزت نفس هروله کند و از درون نابود شود.
بجای انانکه بجای همت والا صدای بلند دارند و در مجلس ودولت عربده می کشند و بجای نجابت در برابر مردم مملو از وقاحت هستند و بجای شوق خدمت مست قدرتند از شرم آب شدم
انانکه به گزارش های اداری بی اساس ومملو از دروغ وتحریف دلخوش هستند و مدعی قدرت و پیشرفت و عزت هستند و از بدنه جامعه و واقعیات عینی و دلهای خون مردم بی اطلاع هستند و افراد دلسوز و واقع بین و دردشناس را به سیاه نمایی متهم می کنند. با تمام وجود از خداوند خواستم شر این نامردمان را از سر این کشور کوتاه کند و میدان کار و خدمت برای مردان و زنان کاربلد و صالح و دلسوز فراهم شود.
آش سرد شد دیدم زمان کلاس شروع شده و چند دقیقه ای پیاده روی هم دارم . پا شدم رفتم جلو به خانم گفتم مادرم اگر هر سفارش دیگری دارید امر کنید. به آرامی سرش را آورد بالا وبا چشمان بی حال اما مهربان و با ارامش گفت نه پسرم همین همزیاده …از شرم و خجالت نمی توانستم
در چشمان اونگاه کنم. صدام می لرزید …گفتم بهر حال من را فرزند خود بدانید تعارف نکنید گفت نه پسرم ممنون از مهرت . آمدم بیرون سوز پاییزی چشمان پر از اشکم را تشدیدکرد. شلوغی خیابان انقلاب را فراموش کردم در گوشم صدای سوت بود که به عمق مغزم رسوخ کرده بود
https://t.me/andishkadeye_kherad




